دو هایکو
کویر
تنها رهاشده در کویر
در دریایی از شن
قدمزدن بیهیچ آهنگی
بازگشت به خانه
ناآشنا
این جادهها، اینجا، این من
راه برگشتم را باید پیدا کنم
خورشید برفی
بر دامن برف
در دست سرما
یک آدمِ برفی
آمد به دنیا.
تصویری از خورشید
- بیحال و کمنور-
پشت حریر ابرها آهسته میتابید
آن آدمِ برفی
خورشید را دید
و ناگهان حس کرد
قلبش
مثل تنوری داغ میسوزد
انگار
در سینهاش دستی به جای برف
خورشید روشن را میافروزد
آنوقت
با قطرههایی گُر گرفته، آب شد
از دست سرما
پرواز کرد و رفت
تا شهر خورشید!
آن نیمهشب بر دامن یخ
یک قلب نورانی
مانند یک خورشید روشن
میدرخشید!